ایمان به پرواز
صبحدم است
صدای اذان می آید
پیرزن از خواب بیدار می شود
وضو می گیرد
رو به سوی قبله
نماز می خواند
چشم باز می کنم
دوباره من از نو
شب سیاه روزگارم را از پشت میله های زرین زندان سپید کردم
دوباره به سوی آسمان آبی چشم دوخته ام
تو یک دستش پیاله آب
تو دست دیگرش پیاله دان
ملتمسانه مرا به خوردن دعوت می کند
نگاهم می کند
می بیند
پرندگان به پرواز در آمده را که در اوج آسمان چشمان خیسم حک بسته شده
غمگین می شود
محبت دستانش را بر روی بالهایم می کشد
با سر انگشتان صحر انگیزش دوباره جان می بخشد
دلم به نخ بلند سوزنش و به تک تک پرهایی که به بالهایم دوخته است بند است
تو یک دنیای پر از حسرت
تو یک دنیای پر از اشک
ایمان دارم روزی پرواز خواهم کرد
شنبه 26 آذر 1390 - 5:54:57 PM